معرفی داستانها و اشعار مهدی بصیرت نیا



با انتقال همه مومات مورد نظر به داخل سفینه مستقر در ایستگاه فضایی همه‌چیز برای شروع پرتاب فراهم‌شده بود و باران به همراه پدر و پرهام و همراهی مادرش از اعضای اصلی گروه محسوب می‌شدند. ساعتی بیشتر به شروع مأموریت باقی نمانده بود و سفینه تحت انجام آخرین کنترل‌های لازم قرار داشت. طبق محاسبات، آن‌ها با استفاده از نیروی پیش‌رانش ضد گرانشی به محدوده افق رویداد» سیاهچاله مرکزی راه شیری می‌رسیدند و اصلی‌ترین بخش عملیات، با استفاده از دمای بسیار بالای ناشی از پلاسمای موجود در جت‌های خروجی سیاهچاله شروع می‌شد. آن‌ها قادر بودند تا با استفاده از آن دمای غیرقابل‌تصور، نیروی اولیه شروع حرکت پرتابه‌ای بر مبنای ضد گرانش را به دست آورند و با سرعت خارق‌العاده‌ای به سمت سیاره هدف پرتاب شوند.

حالا دیگر شمارش مع شروع‌شده بود و همگی افراد با شور و شوقی عجیب منتظر اتصال نیروی ضد گرانش به سفینه بودند. آینه‌های بازتابی بر روی سکوی پرتاب متمرکزشده بودند و همه‌چیز برای آغاز بزرگ فراهم‌شده بود. نیروی عجیبی سفینه را در برگرفته بود و بدون اینکه صدایی به گوش کسی برسد سفینه با سرعت سرسام‌آوری شروع به حرکت کرد. در کسری از ثانیه دیگر اثری از زمین دیده نمی‌شد و بر روی سیستم پردازش خودکار سفینه فاصله‌ای باورنکردنی از زمین نمایش داده‌شده بود. به نظر آن‌ها با سرعت بسیار بالایی حرکت می‌کردند و این دقیقاً همان چیزی بود که به آن نیاز داشتند. حالا پدر با نگاه‌هایی تحسین‌کننده و پی‌درپی در حال تشکر از دخترش بود و پرهام با اشتیاقی وصف‌ناشدنی باران را در آغوش گرفته بود. اگرچه که برای باران این اولین موفقیت چشمگیر نبود اما بزرگی این موفقیت به حدی بود که حتی خود او نیز دچار حیرت شده بود. با این کار آن‌ها بسیاری از قوانین فیزیک را پشت سرنهاده بودند و حالا نمونه‌ای واقعی برای این مثال نقض محسوب می‌شدند. تقریباً چند ساعت بود که سفر آن‌ها آغازشده بود و آن‌ها مرزهای منظومه شمسی را پشت سرنهاده بودند و در حال پیشروی به سمت سیاهچاله مرکزی راه شیری بودند. چنین سرعت بالایی واقعاً باورنکردنی بود و این تازه آغاز راه بود.


خلاصه داستان "نجات بزرگ "

داستان درباره دختر نابغه ایرانی به نام باران» است که تحت نظر پدر و مادری دانشمند در زمینه اختر فیزیک»  پرورش یافته است .او با ارائه مقالاتی شگفت انگیز ، توجه بزرگان این رشته در معتبر ترین دانشگاههای دنیا را به خود جلب کرده است .  باران به دنبال اتفاقاتی که برای میدان مغناطیسی زمین » روی می دهد وبا توجه به توانایی های خارق العاده اش به کمک گروهی از دانشمندان که در صدد حل این موضوع اند شتافته  و با ارائه طرحی منحصر به فرد و به کمک نیروی درونی مرموز و اتفاقات پیش بینی نشده ای که خود موضوع اصلی داستان را تشکیل می دهند،  زمین را از خطر نابودی نجات می دهد .در تمام طول این مدت، پدر دانشمند او درگیر یک پروژه فوق سری در ناسا» بوده و به شدت از دختر و همسرش بی خبر است و تنها به کمک یکی از بهترین شاگردانش به نام پرهام » که برای کمک و محافظت  از آنها فرستاده است بطور کاملا محدودی با آنها در ارتباط می باشد. طی اتفاقاتی که در ادامه رقم می خورد پرهام و باران به هم علاقمند می شوند و بعد از مدتی  به دلیل نیاز پدر به همسرش به عنوان یکی از معدود کسانی که توانایی کمک به پروژه فوق سری آنها در ناسا دارد˓ مادر ناگزیر به جدایی از باران شده و درست به موازات این موضوع  باران مجبور می شود که برای کمک به مادربزرگش (که دچار حمله مغزی شده )به ایران بازگردد. در طی این ماجرا که با همراهی و کمک  پرهام  صورت می پذیرد آنها بیشتر به هم نزدیک شده و تصمیم نهایی خود را برای شروع یک زندگی مشترک اتخاذ می کنند ،اما در این میان به دلیل آغاز برخوردهای شهاب سنگی و سیارکی متعدد در سر تا سر دنیا و درخواست پدر مبنی بر حضور باران در تیم واکنش سریع ناسا ،او دوباره به امریکا باز می گردد و در تلاشی  وقفه ناپذیر و با توجه به مطالعات قبلی خود و با استفاده از ابتکاری که در تولید نیروی ضد گرانش» انجام میدهد موفق به دفع خطر برای بار دوم میشود.

آنچه که در سرتاسر داستان میگذرد˓ در واقع  تلاش نویسنده برای رویارویی اذهان عمومی با مفاهیم و اصلاحات تقریبا جدید اختر فیزیک در قالب داستانی جذاب که علاوه بر داشتن جنبه تخیلی بر پایه مفاهیم و موازین علمی صورت می پذیرد است و در کنار همه اینها تاثیر ورود چاشنی عشق» در تسهیل مسائل و بهره گیری از الهامات ذهنی در جهت دهی و کمک به خلق مفاهیم نو و سودمند در همه ابعاد زندگی و مخصوصا موقعیتهای اضطراری به شدت برجسته می شود. این داستان ضمن اشاره تلویحی  به شخصیتها و نوابغ  ایرانی ارزشمندی  که در معتبرترین دانشگاهها و سازمانهای فضایی دنیا˓  پیشرو و هدایتگر جریانات جدید علمی در زمینه فیزیک و اختر فیزیک اند ˓درصدد معرفی توانایی بالا و پتانسیل پایان ناپذیر علمی و فرهنگی  مردان و ن وطن همیشه سرافراز ماست . در خاتمه نویسنده ضمن ارائه پایانی باز برای این داستان، ذهن مخاطب ماجراجو را برای رویارویی با چالشهای بعدی به انتظار فرا می خواند ونوید بخش ادامه  اپیزودهای مستقل بعدی این کتاب که مبین اتفاقات مرتبط و حیرت انگیزی است می گردد.

با تشکر

 مهدی بصیرت نیا


 

پروفسور اسمیت آخرین فردی بود که می‌بایست موافقت خود را اعلام می‌کرد تا همه‌چیز برای شروع طرح بزرگ آغاز شود. بعد از انجام عملیات دفع سیارک متخاصم با کمک سپر تدافعی ضد گرانشی باران، او به‌اندازه کافی به باران اعتماد پیداکرده بود و همین نقطه امیدواری بزرگی بود تا همه‌چیز برای تصویب نهایی طرح باران آماده‌شده و مقدمات مالی و تکنیکی موردنیاز طرح فراهم شود. جلسه روز قبل که با حضور اعضای اصلی شورای تصمیم‌گیری ناسا انجام‌شده بود، با تأیید فنی طرح توسط پروفسور مهران، همه‌چیز را منوط به تصمیم‌گیری و نظر نهایی پروفسور اسمیت می‌دانست و این عملاً به معنای تأیید طرح بود. این بار هم باران توانسته بود تا بامهارت عجیب و وصف‌نشدنی خودش نظر همگان را جلب کند و خواسته خود را به کرسی بنشاند. به نظر همه‌چیز برای شروع آماده بود و باران می‌بایست خود را برای چالشی دیگر آماده می‌کرد. باران درحالی‌که بر روی صندلی کنار شومینه نشسته بود و در خیال خود غوطه‌ور شده بود با صدای تلفنی که در گوشه دیگر اتاق قرار داشت به خود آمد، اما پرهام زودتر از او خود را به تلفن رسانده بود و این فرصت دوباره‌ای به باران داد تا به عمق دریای تفکرات خود بازگردد. هنوز چند ثانیه از این بازگشت نگذشته بود که پرهام با چهره‌ای خندان و لبی متبسم رو به روی او ظاهر شد. به نظر همه‌چیز برای شروع طرح عظیم فراهم‌شده بود.!

فردای آن روز، پیرو تماسی که پروفسور اسمیت با آن‌ها برقرار کرده بود جلسه هماهنگی گروه عملیات برای مرور آخرین موارد مربوط تشکیل شد و باران به همراه پدرش به تشریح نهایی جزییات طرح پرداختند و متقابلاً با همکاری پروفسور اسمیت و همراهی پروفسور حسام، زمینه برای تهیه مقدمات اجرایی طرح فراهم گردید. بار دیگر باران در ابتدای شروع راهی قرار داشت که می‌توانست دریچه‌ای برای ورود به عصر جدیدی باشد. بی‌شک امکان مسافرت به سرزمینی که جایگزین موطن اصلی نسل بشر بود قدم بزرگی برای سیر تکامل بشریت محسوب می‌شد و همه این مهم به پشتوانه توانمندی‌های شخصی نابغه‌ای مثل باران ممکن بود. برای ذهن خلاقی که محدودیت معنایی نداشت، همیشه امکان دسترسی به افکار بدیع و خارق‌العاده وجود داشت و او این را بارها ثابت کرده بود.


منتظر بودند تا ببیند که نابغه قرن چگونه توانسته است این مسئله بسیار مهم را حل کند. همه چشم‌ها به‌سوی او خیره شده بود و همه گوش‌ها انتظار آوای او را می‌کشید. !

-کاری که باید بکنیم انتقال به مجاورت یک غول سرخ یا یک سیاهچاله در حال رمبشه. به‌این‌ترتیب دمای موردنیاز برای شروع حرکت فوق ‌سریع اولیه رو به دست میاریم. اگه بتونیم سیستم حمایت مضاعف آینه‌های بازتابی رو با استفاده از گرمای ناشی از بادهای خورشیدی یک غول سرخ یا جت خروجی یک سیاهچاله رمبنده تغذیه کنیم، می تونیم به‌سرعت لازم برسیم.

پرهام درحالی‌که به پدر می‌نگریست کمی شوکه شده بود. آن‌ها هنوز دقیقاً از موضوعی که باران مطرح کرده بود سر درنیاورده بودند اما قدرت کلام باران به حدی بود که چیزی را در ته دلشان به لرزه انداخته بود، نور امیدی که می‌توانست سرآغاز جنبش تازه‌ای برای نجاتی دوباره باشد . .

تمام طول آن شب باران در حال توضیح چگونگی طرح خود به آن‌ها بود. حتی او تمامی محاسبات اولیه لازم برای تبیین شروع عملیات مورد نظرش را  انجام داده بود و هیچ نکته تاریکی در طرحش به چشم نمی‌خورد. پرهام و پدر تقریباً متقاعد شده بودند که با توجه به امکانات در دسترس و روش پیشنهادی او شکی نیست که به بهترین ترفند لازم برای اجرای عملیاتی که از مدت‌ها پیش به آن فکر می‌کردند دست‌یافته‌اند. آن‌ها بی‌نهایت از اینکه بالاخره باران راه‌حلی را یافته است خشنود بودند و احساس می‌کردند که از آن بلاتکلیفی درآمده‌اند.



انتقال موازی

 

داستانی کوتاه به عنوان پیش درآمدی از :

 

جلد دوم  کتاب  نجات بزرگ»

 

 

اثری از مهدی بصیرت نیا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همه چیز در بهترین حالت ممکن خود قرار داشت .پدر و مادر بعد از یک سال پر فراز و نشیب و دوری از یکدیگر حالا در کنار او قرار داشتند و پرهام نیز بالاخره وارد داستان زندگی او شده بود  و پدر و مادرش نیز به آرامشی بزرگ بعد از طوفان رسیده بودند .همه چیز بی اندازه خوب بود و  باران به این فکر می کرد که هیچ چیز بهتر از این نیست که در کنار همه آنهایی که دوستشان دارد  لذت زندگی و عشق را با هم تجربه کند.هر چند که هنوز او درگیر به سامان رساندن پروژه ای بود که منجر به نجات زمین شده بود اما نیاز داشت تا بتواند آن را کامل تر کند تا بتواند برای تحقق حیاتی ترین عملیاتی که در پیش داشتند بتواند نهایت استفاده از این تکنولوژی بی نظیر را ببرد .پروفسور اسمیت  به همراه پدرش گوشه های مختلف این تحقیق را به دست گرفته بودند و آنها می رفتند تا با شتابی بی نظیر به تحقق رویای خود برسند، اما هنوز این عشق بود که این پروژه را به جلو می برد. در فاصله ای که قرار بود تا پرهام برای مدتی پدر و مادرش را بعد از آنهمه تنهایی کمی همراهی کند، او نیز ترجیح می داد تا بیشتر از قبل با پدر و مادرش باشد و از نعمت حضور آنها استفاده کند .  پدر هر روز گزیده مهمترین اطلاعاتی را که پردازش شده بود به مادر تحویل می‌داد و او نیز آنها را با باران مطرح می کرد تا شاید با روشی که از خیلی وقتها پیش با آن مانوس شده بودند به چیز جدیدی برسند.باران در نظر داشت تا با استفاده از نیرویی پیشرانه ضد جاذبه، مقدمات لازم برای انجام سفرهای بین ستاره ای را فراهم کند و از آنجایی که این موضوع می توانست تحول شدیدی در همه برنامه های فضایی ایجاد کند ،همگان سعی می کردند تا هر آنچه که او مد نظر داشت فراهم کنند تا بتوانند زودتر به تحقق این رویا برسند ،آنها خیلی خوب می دانستند که قطعا باران تنها کسی است که می‌تواند این مهم را به راحتی به سرمنزل مقصود برساند، چرا که او پیش از این تواناییهای خاص خود را بارها به اثبات رسانده بود. این بار او با یک طرح جنجالی به دنبال استفاده از نیرویی بود که درست چند ماه پیش توانسته بود به کمک آن زمین را برای بار دوم نجات بدهد و حالا می خواست به کمک همین نیرو امکانی را فراهم کند تا بتواند فواصل بی نهایت طولانی بین ستاره ای را در زمانی معقول  طی کند. پدر به همراه گروهی دیگر از دوستان دانشمندش همچنان به توصیه باران به دنبال بررسی و پی گیری مسیر حرکت کهکشان راه شیری در اعماق لایتناهی فضا بودند و در تلاش بودند تا از هرگونه تغییر ناگهانی در مسیر حرکت بدور خوشه محلی اطلاع پیدا کنند ،چرا که این مسئله می توانست حامل پیام بسیار مهمی درباره چگونگی تداوم حیات برروی زمین باشد ،چیزی که بی نهایت برای حفظ و بقا نسل بشر حیاتی بود و دفعه قبل با خوش شانسی هر چه تمامتر و به یاری هوش فوق العاده باران اتفاق افتاده بود، اما این بار واقعا هیچ تضمینی برای تکرار این خوش شانسی نبود و آنها می بایستی برای حفظ همه اندوخته های  بشری کاری می‌کردند. در واقع اصلا برای همین بود که باران بر روی آن پروژه کار می‌کرد و هدف اصلی آنها از تمرکز بر آن پروژه بی نهایت پر هزینه و مهم همین بود. باران فکر می کرد که به فرض پیدا کردن راه حلی برای کنترل نیروی ضد جاذبه ای که اخیرا کشف کرده بود می تواند از آن استفاده کند و طرحی برای برای دسترسی به سیاره ای جدید که به تازگی کشف شده بود و قابلیتهای فراوانی برای زندگی و انتقال تمدن بشری به آن داشت در سر داشت .او می خواست تا با مهار این نیرو حتی قابلیت جا به جایی سفینه های بسیار سنگین و بزرگ را در سرعتهای بسیار بالا فراهم کند تا در مواقع حساس قادر به انجام  انتقال حیات زمینی در مقیاسهای بسیار وسیع و با سرعتهای بالا  باشد .به همین دلیل تصمیم گرفته بود تا با کمک امکاناتی که در اختیار او قرار داده شده بود هرچه زودتر این طرح را عملی کند و آن را واقعا دور از دسترس نمی دانست . او حتی برای تمرکز بیشتر بر روی برنامه هایی که در سر داشت توانسته بود که به کمک پدرش مقدمات انتقال پردیس را به هاروارد فراهم کند تا با همراهی او بتواند بر سرعت مطالعاتش بیافزاید و این موضوع بخوبی نشان می داد که باران برای رسیدن به این مهم از هیچ تلاشی فروگذار نمی کند .قطعا وجود پردیس می‌توانست برای او به عنوان اهرم کمکی و انگیزاننده بسیار خوب روحی و روانی در اتمام هر چه سریعتر این پروژه کمک بزرگی باشد. مخصوصا با توجه به اطلاعات اخیری که باران بدست آورده بود می دانست که دیر یا زود دوباره امکان ورود به مناطق پر تراکم ماده تاریک وجود دارد و خطراتی که یکبار از همه آنها به سلامت عبور کرده بودند دوباره می تواند همه آنها را تهدید کند. برای همین به شدت در تلاش بود تا هر چه زودتر و با استفاده از تمامی امکانات و توان خود به فرمول نهایی مورد نیاز خود برسد و برای همیشه این کابوس را از ذهن بشریت پاک کند. و در مطالعات اخیر خود که به کمک پردیس و پدر انجام داده بود به جاهای خیلی خوبی نیز رسیده بود و برای همین تصمیم گرفته بود تا با تایید یافته های خود اقدام به ارائه آن جهت شروع پروژه جدیدی که میتوانست انقلاب بزرگی برای بشریت باشد کند.در مطالعات اخیر خود به همراه پردیس دریافته بود که به دلیل عدم تقارن در چگالی انرژی و ماده تاریک موجود  در مسیر حرکت منظومه خورشیدی امکان بروز برخوردهای فراوانی درآینده نه چندان دور از سوی اجسام موجود در مدار زمین وجود داشته و علی‌رغم وجود تکنولوژی ضد جاذبه آنها می‌بایستی زمان و انرژی زیادی جهت مقابله با آنها صرف کنند که این موضوع آنها را از تمرکز بر سایر پروژه ها و زمینه هایی که برای پیشرفت بیشتر به آن نیاز داشتند باز می داشت .بعلاوه با ورود زمین به مناطق پرنوسان انرژی و ماده تاریک و افزایش بی رویه تعداد برخوردها امکان بروز خطا در سیستم تدافعی آنها بالا  می‌رفت و این روش مقابله ناکارآمدی خود را نشان می داد. از طرفی بدنبال کشف اخیر گروهی از ستاره شناسان مبنی بر یافتن سیاره قابل ستی که شباهتهای فراوانی با زمین داشت این ایده به ذهن وی خطور کرده بود که راه بهتر پیداکردن روشی برای مهاجرت به سیاره جدید خواهد بود که بنا بر اطلاعات در دسترس آنها، این سیاره در محدوده خارج از نوسانات مربوط به ماده تاریک بود که به خودی خود امکان خروج از بحرانی که در سر راه آنها قرار داشت را فراهم می کرد .بنا‌بر‌این باران تلاش می کرد تا به راه حلی جایگزین دست یابد. البته او به لطف دانشی که در جریان تولید سیستم دفاع ضد گرانشی به آن دست یافته بود توانسته بود قدمهای بزرگی برای نهایی کردن راهکار خود جهت مهاجرت به سیاره جدید بردارد و با بسط روشی که قرار بود به زودی آن را مطرح کند بارقه های امیدی را روشن ساخته بود .اما موضوعی که هنوز با آن درگیر بود دست یافتن به روشی بود که بتواند به وی اجازه دسترسی به سرعتهای بسیار بالا  جهت پیمودن فاصله های بین ستاره ای را بدهد،چیزی که به اعتقاد باران می شد با تمرکز بر روی سیستم تدافعی ضد جاذبه بدست آورد.او با ایجاد تغییراتی اساسی در سیستم پرتاب ضد گرانشی خود توانسته بود که روش بسیار جالبی برای شتابدهی به اجسام پیدا کند و بر اساس این روش او موفق شده بود تا با الحاق نیروی محرکه ضد گرانشی به سفینه مورد نظرش این نیرو را به عنوان پیشرانه ای قدرتمند در اختیار بگیرد و به جای پرتاب اجسام  نزدیک شونده به سپر ضد گرانشی، مکانیزمی را تعبیه کرده بود تا این نیروی ضد گرانش به سفینه متصل شده و به عنوان موتور محرکه ای قدرتمند آن را از سایر اجسام دورکند .در واقع با این ترفند به جای دورکردن سایر اجسام نزدیک شونده به منبع ضد گرانش،این منبع تولید کننده ضد گرانش بود که توانایی فرار از سایر اجسام مقابل را داشت و در حکم نیروی انتقال دهنده ضد گرانشی، قابلیت پرواز به سفینه الحاقی را فراهم می کرد . اما موضوعی که هنوز به عنوان یک مشکل بر سر اجرای این طرح وجود داشت نقطه شروع کار بود .در واقع باران می دانست که برای دسترسی به سرعتهای فوق سریع حتما نیاز به یک نیروی محرکه اولیه فوق قوی دارد تا بتواند گرمای لازم برای ایجاد شتاب گرانشی اولیه را به میزانی که مورد نظر آنها بود ،فراهم کند .اما مسئله اینجا بود که آنها هنوز قادر به ایجاد این نیروی اولیه نبودند تا بتوانند به سرعت مورد نظر برسند.اگر چه که آنها مجهز به تکنولوژی پرتاب لیزری خاصی بودند که توسط آینه های بازتابی خورشیدی تشدید می شد ،اما هنوز برای دسترسی به دمایی که بتواند نیروی محرکه اولیه ضد گرانشی مورد نظرشان را فراهم کند خیلی فاصله داشتند.برای همین باران و پردیس به سرپرستی پدر شدیدا در حال تمرکز بر تکنیکی بودند که بتواند این نقیصه را در روش پیشنهادی آنها رفع کند و در واقع اصلی ترین چیزی که به آن نیاز داشتند تا طرح خود را عملیاتی کنند، دقیقا همین موضوع بود .باران روشهای مختلفی را مورد مطالعه قرار داده بود تا بتواند این دمای اولیه را فراهم کند اما هیچکدام از آنها قابلیت پیاده سازی نداشت.حتی او بارها سعی کرد تا با ایجاد تغییراتی در روشهای شکافت هسته ای به این دمای اولیه دست یابد ،اما مشکلات زیادی که جهت مهار و کنترل انرژی تولیدی به این روش در سر راهشان قرار می گرفت مانع از عملیاتی شدن طرح می شد .حتی وی به فکر تولید دمای مورد نظر با استفاده از ترکیب ضد ماده و ماده معمولی نیز افتاده بود ،اما نهایتا به دلیل ریسک بالای اجرای طرح و امکان نابودی کامل کل پروژه از آن صرف نظر کرده بود .در واقع او و پردیس راههای بسیار متعددی را پیگیری کرده بودند ،اما هیچکدام در حال حاضر عملیاتی و یا مقرون به صرفه نبودند و این درحالی بود که آنها به شدت نیاز به پیدا کردن راه حلی در این باره داشتند.باران بعد از بررسیهای متمادی و پرتکراری که در زمینه های مختلف انجام داده بود به این نتیجه رسیده بود که بهتر است برای مدتی خود را از شر فکر‌کردن برای یافتن راه حلی سریع خلاص کند تا بتواند با خاطری آسوده تر به حل این موضوع بپردازد.از طرفی او به تازگی توانسته بود تا بعد از مدتها تنش در کنار خانواده خود قرار بگیرد و با ورود پرهام به زندگی جدید او لازم بود تا با پیدا کردن زاویه دید جدیدی به همه چیز نگاه کند و برای انجام همه این چیزها به زمان نیاز داشت.بنا بر این بعد از کوششهای پیگیر و خستگی ناپذیری که در طی مدت اخیر انجام داده بود می خواست استراحتی به خود بدهد و برای مدتی هم که شده از همه این التهابات دور شود . برای همین با مطرح کردن این موضوع با پدر و جلب رضایت او قرار شد که همگی به اتفاق  مادر و پردیس به پرهام ملحق شوند تا چند روزی را با هم در سکوت و آرامش بگذرانند .پرهام که مدتی پیش به ایران بازگشته بود تا به درکنار پدر و مادرش خاطرات خوب گذشته را زنده کند  قطعا با شنیدن این خبر خیلی خوشحال می شد و از آن  استقبال می کرد. زندگی مشترک آنها چند ماهی بود که شروع شده بود و واقعا برای پرهام و باران چیزی خوشایند تر از در کنار هم بودن نبود. از طرفی مادر هم می توانست به مادر بزرگ سری بزند و دیداری تازه کند و پدر هم قطعا در کنار همگی لحظات شاد و پرطراوتی را تجربه می کرد .همه اینها دست به دست هم داده بود تا پروژه را برای مدتی متوقف کنند و وارد پروژه جدیدی از زندگی شخصی خودشان شوند .

********************************************************************************************

پرهام در فرودگاه منتظر بود و به محض دیدن آنها  بدون معطلی آنها را به سمت اتومبیل خود هدایت کرد .در مدتی که پرهام به ایران برگشته بود به خوبی توانسته بود تا خود را به شرایط جدید وقف دهد و اوضاع کارهای عقب افتاده پدر را بهبود داده و آنها را به سامان برساند .اگرچه که دوری از باران برایش آسان نبود، اما لازم می دید تا بعد از  سالها دوری از والدینش زمان مناسبی را به آنها اختصاص دهد و خاطره روزهای خوب گذشته را برای آنها زنده کند و باران با همه علاقه ای که به بودن در کنار او داشت،  به این تصمیم او احترام گذاشته بود .پردیس هم به محض اینکه پایش زمین را لمس کرد، درصدد بود تا یکبار دیگر برنامه سفر به آن سرزمین رویایی که موجب آن کشف بزرگ شده بود را به جریان بندازد و این بار به اتفاق والدین آنها این ضیافت رویایی را متصور شده بود .بالاخره آنها به منزل رسیدند و قرار بر این شد تا تصمیم گیری درباره همه چیز به فردا موکول شود .آن شب برای همگی به آرامی سپری شد و طلوع زیبای خورشید صبح روز بعد دوباره باران را به روزگار نه چندان دوری برد که حالا منشا خاطرات بیشماری برای او بود .آفتاب برای باران همیشه طعم آفتاب می داد و این بوضوح از نگاههای او قابل خواندن بود .بعد از صرف صبحانه  این پردیس بود که بار دیگر موضوع مسافرت به آن بهشت گمشده را پیش کشید و این پیشنهاد با اکثریت آرا پذیرفته شد.برای همین تصمیم گرفتند تا بعد از ظهر به تهیه مقدمات لازم بپردازند و درست مثل دفعه قبل در روشنایی روز به سمت سرزمین معهود حرکت کنند .پدر با تعریفهایی که از باران درباره آن مکان رویایی شنیده بود بسیار مشتاق بود تا از نزدیک آنجا را ببیند و مادر هم مشخصا به سبب حضور پدر مشتاق به رفتن بود  و خوشبختانه پدر و مادر پرهام نیز از طبع خوبی برای همراهی  و حظور در طبیعت برخوردار بودند و همه اینها دست به دست هم داده بود تا آنها بار دیگر آن سفر رویایی را شروع کنند کنند، اما اینبار همه چیز با دفعه قبل بکلی متفاوت بود .در طول مسیر زمزمه موسیقی مورد علاقه باران در فضای داخل اتومبیل و زیباییهای چشم نواز طبیعت دوباره احیا شده به قدری جالب و سحرانگیز بود که مسافران مسیر از گذر زمان چیزی نمی فهمیدند و ترجیح ناخواسته ای موجب شده بود تا همگی غرق در لطافت رویا گونه ای شوند که آنها را به فضا و سرزمینی رویایی دعوت می کرد.  بالاخره اتومبیل حامل آنها به پیچ آخر رسید و آن منظره چشم نواز در مقابل دیدگانشان ظاهر شد و بر حیرت و تعجب آنها اضافه کرد.آنها واقعا قادر نبودند تا آنچه که در مقابل چشمانشان ظاهر شده بود باور کنند.زیبایی منحصر به فردی که در مقابل آنها گسترده شده بود برای دقایقی آنها را به درون خود برده بود و از خود بی خود شده بودند و این همان تجربه خاصی بود که بطور خاص و برای باران در لحظات زیادی از زندگی اش روی داده بود .در واقع هر وقت که باران به فکر می رفت و به چیز خاصی تمرکز می کرد این حالت بر او وارد می شد و دریچه های جدیدی از حقایق نو را در مقابلش می گشود .این بار هم به نظر می رسید که با توجه به سوابق قبلی باران این موضوع می توانست در حکم کلید دستیابی او به حقایقی جدید باشد که بی تردید می توانست گره از مسائلی که در پس زمینه ذهن خود بدنبالش بود بگشاید .بالاخره بعد از چند دقیقه آنها دوباره خود را در کنار آن زیبایی وصف ناپذیر پیدا کردند و تصمیم گرفتند تا دنباله این زیباییهای پایان ناپذیر را از درون کلبه رویایی و پرخاطره ای که بار قبل باران به اتفاق پرهام و پردیس تجربه کرده بودند دنبال کنند .نیم ساعت بعد آنها تقریبا مستقر شده بودند و همچنان با چشمانی بهت زده و از روی بالکنی که مشرف به دره ای در رو به روی کلبه قرار داشت به ادامه سیرو سلوک خود پرداختند تا انرژی خالصی که از طبیعت به سراغ آنها آمده بود همچنان آنها را پالایش کند .پرهام و باران، دست در دست هم و با قلبی آکنده از شادی آمیخته با عشقی که به تازگی مهمان قلبهایشان شده بود از حضور در کنار مولدان اصلی این عشق بینهایت مشعوف  بودند و  ذهنشان را با دریایی از افکار ساکت و سالم و نورانی صیقل می دادند. بی تردید یافتن چنین منظره ای برای هر کسی به سادگی میسر نبود و این به لطف تیزهوشی و طبیعت دوستی عجیبی که در وجود پردیس بود فراهم شده بود .بالاخره شب رسید و خورشید طلایی یکبار دیگر در مسیری تکراری به سراغ بیدار کردن جمع کثیر دیگری رفته بود  و آنها حالا فرصت این را پیدا کرده بودند تا در کنار شام مفصلی که زینت بخش سفره خانوادگی و صمیمیشان شده بود،  نظاره گر آسمانی مملو از ستاره و نور شوند و چه جالب که از خوش حادثه درست مانند بار قبل ماه کاملی در آسمان جولان می داد و شمع محفل این آسمان تاریک ،اما تابناک شده بود .علاقه عجیب بخش عمده ای از این محفل صمیمی به آسمان شب و زیباییهای پنهان و پیدایش باعث شده بود تا صرف شام به اولویت دوم آنها تبدیل شود و ناخواسته سیر در آسمان زیبایی که در بالای سرشان گسترده شده بود بر لذت خوردن چیره شده بود و همگی را مستغرق در تفکر لذت بخشی که روحشان را پالایش می داد کرده بود .باران که برای بار دوم این آسمان بی نهایت متفاوت را می دید سعی داشت تا این بار بدور از هیاهوی دفعه قبل تنها چشم به انحنای آسمان بدوزد و به نقطه ای از افق که حالا مماس بر بلندای کوهی که در روبه رویشان قرار داشت زل زده بود و خود را در دریایی از آرامش و رهایی غوطه ور ساخته بود. انگار یک بار دیگر ناخودآگاه او دوباره سکان پرواز ذهنش را به دست گرفته بود و سعی داشت تا او را به فراسوی خیالش ببرد.مردمک چشمانش به فرمان ناخودآگاهی که در نا کجا آباد عمق حضورش سکنی گزیده بود صور خیال او را به سمت ماه طلایی یکه تاز آسمان آن شب پرواز داد  تا از شکوه این جلوه بی نظیر سیرابش کند و ضمیرش بی محابا به سمت سکوتی برود که درونمایه او هر روز در طلبش او را به هیجان می آورد .برای لحظاتی بود که دوباره روح باران از کالبد خاکی اش به پرواز درامده بود و به گرداگرد ماه روشن زرفامی که آسمان را به تسخیر درآورده بود می گشت.انگار با گذشت هر لحظه این پرواز نور ملایمی که از ابتدا به صورت او تابیدن گرفته بود گرمتر و گرمتر می شد و چند لحظه بعد با سرعتی که او سیر می کرد کم کمک رو به گرمی نهاده بود  و چون خورشیدی تابناک به او نورافشانی می کرد .باران همچنان در گیرودار این صعود ولذت  این گرمای رو به تزاید بود که با بروز صاعقه ای ناگهانی در آسمان که ناشی از تشعشع بارشی زیبا از شهابسنگهای نورانی بود دوباره به خود برگشت و خود را در میان گروه دیگری از ستارگان زمینی که زندگیش به آنان پیوند خورده بود یافت. باران احساس می کرد که در مسیر صعود به ماه گونه هایش کمی سوخته و بدنش گرمتر از حالت معمول شده است .! برایش خیلی عجیب بود که چنین اتفاقی افتاده باشد. او تنها در دنیای ذهنش به پرواز درآمده بود و انگار تخیل اش واقعا بر جسمش تاثیر گذاشته بود .تصمیم گرفت به سمت شیر آب برود و صورت خود را بشورد .از پله های بالکن به سمت پایین رفت و خودش را به شیر آب رساند.وقتی که آب را به صورتش پاشید از شدت سرما کم مانده بود که فریاد بزند و برای لحظه ای از آن دمای زیاد به خنکای عجیبی که در آب سردی که به روی صورتش پاشانده بود تغییر دما داده بود .برگشت و به ناگهان پرهام را دید که پشت سرش ایستاده و با چهره ای نورانی به او لبخند می زند .برای لحظه ای همه چیز از یادش رفت .انگار این خاصیت عشق بود که همه نابسامانیها را از هر درجه ای که بود می زدود.!

باران به کمک پرهام به میز شام  برگشت .تصمیم گرفت چند لقمه از آن غذای لذیذی که به کمک گروهی از متخصصین آشپزی تهیه شده شده بود بخورد .گروهی که متشکل از بهترین انسانهای زندگی او بودند.! انگار این دفعه همه چیز با دفعه قبل فرق داشت .حتی نوع نگاه او به همه چیز تغییر کرده بود .حالا او علاوه بر عشق عمیقی که بطور ژنتیکی از پدر و مادرش به ارث برده بود ، صندوقچه ارزشمند دیگری از عشق را بدوش می کشید که پرهام درونمایه اصلی آن را تشکیل  می داد و همین باعث شده بود تا سبکبال تر از دفعه قبل  حرف بزند، راه برود ، غذا بخورد و تصمیم بگیرد .برای همین با خیالی آسوده لقمه ای به دهان گذاشت و  در حالی که دستان مادرش را در دست و نگاه پر حرارت پرهام را خیره به چشمانش حس می کرد دوباره به رویا فرو رفت. .چند ثانیه ای نگذشته بود که  به ناگهان چیزی از ذهنش گذشت .انگار به راز جدیدی پی برده بود، اما بر خلاف دفعات قبل دیگر خبری از جارو جنجال نبود .او در کمال سکوت و آرامش قرار داشت و سعی می کرد تا با نهایت خونسردی چیزی را که به ذهنش رسیده بود به بقیه بگوید و  این دستاورد جدید را با آنها در میان بگذارد .برای همین هم با تبسمی بر لب از جای خودش بلند شد و به سمت دیگر بالکن رفت و با نگاهی که حاکی از شادی و شعفی دست نیافتنی بود به پرهام خیره شد .پرهام با اولین نگاه باران پی برد که باید اتفاق جدیدی افتاده باشد .برای همین از جای خود بلند شد و به سمت باران رفت .پردیس هم که تا اندازه ای متوجه این موضوع شده بود با نگاهی جستجوگر پرهام را دنبال کرد و به دنبال او بقیه هم آنها را با نگاه دنبال کردند .گویی جریانی از یک چیز نامرئی همه را در بر گرفته بود و به سمت باران تمرکز می داد.بدون اینکه کسی چیزی را به زبان آورده باشد همگی منتظر بودند تا ناگفته های جدیدی را از باران بشنوند و انگار او نیز خودش را آماده می کرد تا آغازگر این ماجرا باشد .پرهام حالا کاملا در کنار باران قرار داشت و سعی می کرد تا با نگاهش خبر جدید را از باران جویا شود و باران بدون هیچ مقدمه ای لب به سخن گشود:

-فکر می کنم بتونیم دمای اولیه برای حرکت موتور ضد جاذبه رو فراهیم کنیم .

تنها همین جمله کافی بود تا تعجب همه برانگیخته شود.این ادعای خیلی بزرگی بود و به سادگی نمی شد چنین حرفی را به زبان آورد، اما از طرفی هم مدعی فردی معمولی نبود .او کسی بود که تا به حال با کمترین حاشیه بزرگترین ابتکارات را به عالم بشریت ارائه داده بود و زمینی که در حال چرخش بود ،زندگی خود را مدیون او بود .با این تفاسیر نمی شد که سخنان او را نادیده گرفت و حداقل حرفهای او ارزش شنیدن را داشت .

همگی به سمت باران خیره شده بودند و چشمها با نهایت تمرکز به او دوخته شده بود و گوشها آماده شنیدن حرفی بودند که شاید به معنای حفظ موجودیت بشری و شروع عصر جدیدی در زندگی بشر بود .آنها با اینکه واقعا به باران اعتماد داشتند و به نوعی او را یک تافته جدابافته می دانستند که قادر است هرگره کوری را باز کند اما باور اینکه او به چنین  موفقیتی دست یافته و گره از مهمترین معضل بشری باز کرده است واقعا خیلی سخت بود .برای همین بهت و حیرت فراوانی داشتند و شدیدا منتظر بودند تا ببیند که نابغه قرن چگونه توانسته است این


از مجموعه داستانهای کوتاه عصر فضا»

بازیافت خوشبختی!

داستان کوتاه علمی تخیلی

 

اثری از مهدی بصیرت نیا»

 

MBASIRATNIA59@GMAIL.COM

 

1-587-778-7710

 

 

 

8/27/2017

 

 

داستانی درباب تلفیق قدرت علم» و عشق ورزی» در انسان آینده

 


 

دو ساعتی نشده بود که برای بار آخر با چهره همیشه دوست داشتنی‌اش وداع کرده بود. باورش نمی‌شد که برای مدتها قادر به لمس او نخواهد بود. هیچ چیزی برایش به آن اندازه لذت بخش نبود که همه وقتش را با او بگذراند، اما حالا برای مدتی نامعلوم این شانس را از دست داده بود. نمی‌دانست که چرا این اتفاق می‌بایست همین امروز رخ دهد، آنهم درست قبل از پرواز آنها، اما حد اقل این خوش شانسی نصیب او شده بود که خودش توانایی بازسازی همه چیز را داشت و حالا اندیشه شروعی مجدد را در ذهن می‌پروراند، هرچند که به زمان زیادی نیاز داشت. خوشبختانه زمانی که او به صحنه تصادف رسیده بود هنوز او زنده بود و از خوش حادثه آن دستگاه با ارزشی که سالها دو نفری با هم بر رویش کار کرده بودند درست چند روز پیش تکمیل شده بود و او آن را به همراه داشت. تا اینجای کار اگر چه که به او خیلی سخت گذشته بود اما امید دیدن دوباره‌اش به او انرژی می‌داد. برای بار آخر همه چیز را چک کرد. تا زمان پرواز خیلی باقی نمانده بود و او آرزو می‌کرد ایکاش در این سفر دور و دراز او را از ابتدا به همراه داشت. مسیری که سالیان متمادی بطول می‌کشید و قطعاً بودن او می‌توانست خیلی چیزها را جور دیگری رقم بزند، اما حتی خیال اینکه می‌تواند او را پس از مدتی هرچند بسیار طولانی در کنار خود داشته باشد برای او کافی بود.

سی دقیقه تا زمان پرتاب باقی مانده بود. اگرچه که او به هیچ کس برای این آغاز پر هیاهو نیاز نداشت اما ته دلش آرزو می‌کرد که ‌ای کاش کسی برای بدرقه‌اش او را همراهی می‌کرد. حالا که در شرف ترک همیشگی خانه بود به شدت تحت تأثیر واقع شده بود و باورش نمی‌شد که این خود اوست که اینچنین اسیر احساساتی شده باشد که هرگز حتی از وجودشان باخبر نبود! برای همین سعی می‌کرد تا خودش را با فکر شروع احیای مجددش مشغول کند. این صدای هشدار خودکار سفینه بود که به ناگاه او را متوجه شروع آن پرواز پرماجرا کرد. تنها دو دقیقه به ترک خانه برای همیشه باقی مانده بود و او در حال تجربه احساسی چون مرگ بود، مرگی که خود شاهد آن بود و مطمئناً بر حسب محاسباتش شروع مجدد حیات دیگری بود که آغاز دوباره‌اش سالها طول می‌کشید. برای بار آخر به زمین زیر پایش نگاه کرد و خاطره روزهایی که با شادی در کنار او گذرانده بود یکبار دیگر مرور کرد. انگار حالا که همه چیز برای رفتن مهیا شده بود دلش نمی‌خواست که از آنجا دل بکند، چرا که همه خاطره‌هایی که به او تعلق داشت جایی در زیرپای او و در کیلومترها آنطرف تر پراکنده بود و او می‌رفت تا همیشه همه آنها را به دست فراموشی بسپارد؛ اما چاره‌ای نبود و راه رفتنی را باید می‌پیمود. تنها شمارش مع بود که به او فهماند که دیگر باید دل بکند و همه چیز را تمام شده بداند. مانیتور روبه روی او مسیری بس طولانی را نشان می‌داد که بخش عمده‌ای از آن می‌بایست در تنهایی سپری می‌شد و تنها عشق به امکان بازتولید او بود که او را به پیمایش این شکنجه طاقت فرسا امیدوار می‌کرد. بالاخره ثانیه آخر فرا رسید و همه چیز برای او از ابتدا آغاز شد . .

****************************

چشمانش را به سختی باز کرد. هیچ حس خاصی نداشت. چندثانیه‌ای گذشت تا کم کم همه آنچه که سپری شده بود را به یاد آورد. بعد از آن انجماد اتوماتیک ، برگشتن به حالت قبل چندان ساده به نظر نمی‌رسید، اما راه دیگری برای او وجود نداشت. به مدت چند دقیقه تمام آنچه که تا لحظه پیش از پرتاب بر او گذشته بود به خاطر آورد و حالا به خوبی می‌دانست در چه مرحله‌ای قرار دارد. حیرت‌انگیز بود. بر حسب زمان زمینی که دیگر برای خیلی‌ها از جمله خودش هیچ کاربردی نداشت زمان خیلی زیادی سپری شده بود و او تقریباً در اواخر راه مقصد نهایی قرار داشت. با اینکه زمان زیادی سپری شده بود اما هنوز انگیزه بی‌پایان خود را به خاطر داشت و درست به همین دلیل اولین کاری که انجام داد برداشتن جعبه‌ای بود که در کنار پنل انجماد او قرار داشت. اگرچه که هنوز تعادل خود را به‌طور کامل باز نیافته بود، اما سعی کرد تا با حداکثر سرعتی که قادر بود از جای خودش بلند شود و بلافاصله به سمت آزمایشگاه ویژه‌ای که در سمت دیگر سفینه قرار داشت حرکت کرد. هنوز تمام بدنش کوفته بود و هیچ انگیزه‌ای برای رفع این کوفتگی نداشت و تنها چیزی که او را به جلو می‌برد فکر باز احیای» کسی بود که پانصد سال قبل قلب او را برای همیشه ربوده بود.!

به سرعت جعبه مخصوصی را که حالا همه وجودش بود برداشت و مشغول شد. تکه کوچکی که حاوی مشخصات ژنتیکی او بود را به دقت به داخل سامانه‌ای که سال‌ها قبل در آن نقطه بخصوص تعبیه کرده بود قرار داد. چند ثانیه طول کشید تا دستگاهی که پشت سر او قرار داشت تمام مشخصات را به سمت سامانه دیگری که در کنار او بود انتقال دهد و این چند ثانیه برای او از همه زمان‌هایی که تا حالا سپری کرده بود سخت‌تر و کندتر گذشت. چراغ چشمک زنی که بر روی سامانه آخر قرار داشت نفس او را بازگرداند و غم سنگینی که گلوی او را فشرده بود از دلش زدود. خوشبختانه همه چیز تا این جای کار درست کار می‌کرد و او قادر بود تا همه مشخصات دی. ان.ای را به درستی بازیابی و تفکیک کند. حالا فقط به یک چیز دیگر نیاز داشت تا رؤیایی که چندین قرن به خاطر آن خودش را به خواب زده بود تحقق یابد. دوباره به سمت پنل انجماد خود برگشت. هنوز آن تراشه کوچک

ارزشمند که به خاطرش تمام عمر قبلی خود را صرف کرده بود در گوشه‌ای از پنل خود می‌دید و این دوباره برای چندثانیه‌ای لبخند رضایت را به لبانش بازگرداند. به سرعت تراشه را برداشت و در شکاف عجیبی که بر روی سامانه راهبری سفینه قرار داشت فرو کرد. ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود و عرق سردی که بر روی پیشانی‌اش نشسته بود این را به خوبی بازگو می‌کرد، اما این بار هم گویا بخت با او یار بود و به پشتوانه همه پیش‌بینی‌ها و برنامه‌هایی که از قبل ترتیب داده بود همه چیز به خوبی کار می‌کرد.!

حالا فقط می‌بایستی منتظر می‌ماند تا به کمک آن ترفند عجیبی که پنج قرن پیش اختراع کرده بود تمام حافظه دوست‌داشتنی‌ترین فرد زندگی‌اش را بر روی کامپیوتری که به همین منظور تهیه کرده بود بارگیری کند و این بار این موضوع، دیگر ضربان قلبش را به شدت بالا برده بود. نوار پیشرفت بارگیری تراشه به خوبی پیشروی موفقیت‌آمیز عملیات را نشان می‌داد: پنجاه درصد، هفتاد درصد، نود درصد،. . دل توی دلش نبود. منتظر بود تا این ده درصد باقیمانده هم بارگیری شود و بعد به سراغ تحقق رؤیای دیرینش برود.! انتظار کشنده‌ای که او را به سرعت پیر می‌کرد، اما ارزشش را داشت.! نودوپنج درصد، نودوهفت درصد. . برای لحظه‌ای پیشروی نوار پیشرفت قطع شد و این روح او بود که در حال جدا شدن از بدنش بود. آرزو می‌کرد یا این سه درصد باقی مانده کامل می‌شد و یا برای همیشه خودش هم از روی گردونه حیات پر می‌کشید.! چشمانش را بست و با تمام وجود آرزو کرد تا با  شنیدن صدای سامانه پردازش به منزله اتمام بارگذاری اطلاعات بر روی دیسک هدف به زندگی باز گردد. .

انگار قسمت هم با او یار بود و این آرزوی مشتاقانه‌اش به بار نشست. صدای بلندی که از سمت سامانه پردازش به گوش او رسید به منزله استجابت خواسته او بود. خواسته‌ای که شاید آخرین چیزی بود که در زندگی می خواست. چشمانش را به سرعت باز کرد و با همه وجودش به سمت دیسک بارگذاری شده دوید. به سرعت آن را از سیستم پردازش جدا کرد و برای چند ثانیه در آغوش گرفت و بعد به سرعت به سمت آزمایشگاهی که چند دقیقه قبل ترک کرده بود برگشت. این تنها مرحله‌ای بود که تا قبل از خوشبختی بزرگ باقی مانده بود. به سرعت دست بکار شد و محفظه شیشه‌ای بزرگی را که تا حدود زیادی شبیه به پنل انجماد خودش بود به انواع و اقسام اتصالات فیزیکی و دیجیتالی که از پنل انجماد خودش بیرون زده بود وصل کرد و دیسکی را که محتوی اطلاعات بارگذاری شده بود به داخل منفذی که در زیر آن محفظه شیشه‌ای قرار داشت وارد کرد و بعد به سرعت به سمت پنل راهبری سفینه برگشت. حالا زمان آن رسیده بود که برنامه‌ریزی نهایی برای زندگی بعدی‌اش را آغاز کند. تا مقصدی که برایش قرن‌ها برنامه‌ریزی و تلاش کرده بود سی‌وپنج سال زمینی فاصله داشت و این دقیقاً برابر با زمانی بود که آن روز صبح کسی را که تا پای جان می‌پرستید در آن حادثه کذایی از دست داده بود و حالا سعی داشت تا همه چیز را دوباره از آن روز آغاز کند. به سرعت اطلاعاتی را به سیستم راهبردی سفینه وارد کرد و چندثانیه‌ای طول کشید تا ربات مخصوصی که از قبل برای همین موضوع تدارک دیده بود به سمت او حرکت کند. بر روی صندلی کنار پنل نشست و به آرامی چشمانش را بست. رؤیایی که در سر داشت می‌رفت تا در سرزمینی جدید و به شیوه مطلوب او به واقعیت بپیوندد. احساس می‌کرد که دستی او را به سمت پنل انجمادش می‌برد و دستی دیگر در حال تدارک تولید و رشد بدن نیمه گمشده اوست و خیلی خوشحال بود که اطمینان داشت که بارگذاری محتویات ذهنی آن نیمه گمشده نیز دقیقاً سی‌وپنج سال طول می‌کشد. حالا دیگر می‌توانست آرام آرام و با خاطری آسوده بخوابد و خواب‌های شیرینی که می‌توانست در همین مدت به او آمادگی لازم برای شروعی مجدد در سرزمینی جدید و رؤیایی بدهد آهسته آهسته او را در بر می‌گرفت. به آرامی به همه چیزهای خوب و آرامی که انتظار او را می‌کشید می‌اندیشید؛ خورشیدی تابان با منظره‌ای رؤیایی ، رو به ساحلی که خنکای نسیم صبحگاهی‌اش او را از خود بیخود می‌کرد و آغوش گرمی که مدام او را به یاد خاطرات شیرینی در پنج قرن پیش می‌انداخت .!

 


خلاصه داستان:

باران، دختر دانشمندی که توانسته است تا با تئوری انقلابی‌اش که منجر به تولید نیروی ضد جاذبه و نجات کره زمین شود، این بار در سایه حمایت‌های گسترده‌ای که مخصوصاً از جانب پدرش صورت پذیرفته بود تصمیم به استفاده از این نیرو برای دست یافتن به سرعتهای فوق زیاد برای دسترسی به سیاره جدیدی که برای زندگی بشر مساعد به نظر می‌رسید گرفته است. در این مسیر او تصمیم به استفاده از گرمای بی نهایت بالای جت خروجی از سیاهچاله مرکزی کهکشان راه شیری برای تولید دمای اولیه سیستم پرتابی ضد گرانش خودمی گیرد تا بار دیگر زمینه را برای ایجاد جهشی بزرگ در تاریخ بشریت آماده کند و. . اما آیا این پایان ماجرا و داستانی است که به مدد نیروی خلاق و منحصر به فرد شخصیتی چون باران به سوی ایجاد تحولات بنیادین در تاریخ زندگی بشر می‌رود؟ آیا روزی فرا می‌رسد تا بشر با همه پیشرفتها و توانمندیهای بی نظیری که در حال دستیابی به آن است به نابودی گراییده شود و یا واقعیت رنگ و بوی دیگری به خود خواهد گرفت؟ آنچه که در این داستان کوتاه به چشم می‌خورد در صدد است تا پاسخ را به ذهن خلاق و جستوگر خواننده‌ای بسپارد که خود به دنبال یافتن پاسخی برای این سؤال بنیادین است

این وبلاگ به منظور آشنایی و دستیابی  شما عزیزان به جدیدترین  اشعار و آثار اینجانب بوده و شما میتوانید از طریق آدرس اینترنتی https://t.me/mypublications
به این گروه دسترسی پیدا کنید و از طریق همین وبلاگ و یا با آدرس ایمیل mbasiratnia59@gmail.com این جانب را از نظرات ارزشمند خود  بهره مند سازید .
با تشکر
مهدی بصیرت نیا .
سایر علاقه مندیها:
http://www.vidofa.com/mehdibasiratnia
https://www.instagram.com/basiratniamehdi
https://www.facebook.com/Mbasiratnia59
https://linktr.ee/basiratniamehdi


مقدمه


در دنیای پر تلاطم و به شدت متغیر هزاره سوم ˓بشر مدرن در حال پرده برداری از حقایق جدیدی است که حتی تا یک دهه پیش کوچکترین اثری ازآن وجود نداشت .اما به لطف پیشرفتهای تکنولوژیک وجهش های علمی خیره کننده ˓مخصوصا در دودهه گذشته موفق به دستیابی به حقایقی شده است که زیربنای فکری و روش زندگی خویش را به کلی دستخوش تغییر نموده است .در این میان دانسته های جدیدی که به سرعت متولد شده و در دسترس عموم قرار میگیرند ˓در ترکیب با عنصر خیال مولد دنیاهای فانتزی و تخیلی ای هستند که خود بنوعی موتور محرکه و انگیزشی برای دسترسی به حقایق جدیدتری است که با دستکاری در قوه تخیل و بکارگیری آن با دانش های نوبنیان حاصل می شود .علم کیهان شناسی از بین همه علومی که بشدت در حال گسترش و درنوردیدن افقهای جدید فکری بشری است ˓نمونه ای است منحصر بفرد که با ارتباطات بی پایانی که با سایر علوم مرتبط از جمله اخترفیزیک ˓ژئوفیزیک و فلسفه ایجاد نموده است ˓در راس توجه محافل علمی جهان قرارگرفته و به کمک  دانشمندان فوق برجسته ای که هر روز مرزهای جدید و غیر قابل باوری از آن را کشف و به جهانیان عرضه میکنند واقعیتهای بی نهایت جالب و شگفت آوری را رونمایی کرده و ذهن  کنجکاو بشر دهه حاضر را به شدت تحریک میکند .در این میان و همزمان با رشد برق آسای مفاهیم و اصلاحات بینهایت جذاب و فراوان ستاره شناسی نیاز به یک یادآوری عمومی  و به روزرسانی به جامعه مشتاق اختر فیزیک برای روزآمد کردن اطلاعات و گسترش درک عمومی خود از آنچه که در حال حاضر در فضای کیهان شناسی و ستاره شناسی جهانی جریان دارد به شدت احساس می شود .براین اساس ˓ارائه و توضیح مفاهیم جدید به سبکی که مورد پذیرش و قبول مخاطب عام ومشتاق به این علم باشد خود مساله ای حساس و قابل تامل است چرا که ارائه بحثهای صرفا علمی و سنگین که نیازمند برخورداری از مبانی علوم ستاره شناسی و اخترفیزیک است نه تنها راهگشای حل این موضوع نبوده ˓بلکه به تجربه  ثابت شده که بعضا اثری مع در راستای رسیدن به این هدف مهم داشته و پرده ضخیمی میان مخاطب عام و نگارندگان موضوعات صرفا علمی حائل میکند .در نتیجه برای دستیابی به یک راه حل کاربردی که علاوه بر تسهیل دستیابی به این هدف منجر به ایجاد علاقمندی و کشش به سمت مباحث جدید میگردد˓ استفاده از استعاره و تخیل برای نشان دادن ماهیت واقعی آنچه که در دنیای واقع در جریان است و همچنین تزریق نیروی هیجان و انگیزه به بدنه اجتماع که دوران مرگ تدریجی "علاقمندی به علم "را سپری میکند میتواند بارقه هایی از امید جهت خروج از این بحران دراین پیکره بی جان روشن کند .بر این اساس استفاده ازمدل سازیهای تخیلی از واقعیتهای علمی اثبات شده و یا در حال اثبات در جهت حرکت به سمت توضیح ساده تر مفاهیم ˓بهترین و خوشایند ترین روشی است که میتوان ازآن به عنوان ترفندی غیر مستقیم برای توضیح و جلب توجه علاقمندان و مخاطبان عام استفاده کرد .در این اثر˓ اینجانب ضمن توجه و بهره گیری از این موضوع و با تکیه بر استفاده از تقویت غرور ملی  با بکارگیری استعاری از شخصیتهای معادل در دنیای حقیقی و همچنین تحریک قوه خیال مخاطب سعی در تزریق انگیزه حرکت به سمت کشفیات اخیر علوم ستاره شناسی  وژئوفیزیک نموده وبا تکیه بربیان موضوعات روز به زبان ساده˓ مخاطب را آماده رویارویی با آن نموده و دریچه ای را برای شروع تامل بیشتر گشوده و با بهره گیری از تاثیر عنصر "عشق "بر تمامی لحظات حساس زندگی در صدد تشریح نقش بسیار پر اهمیت و غیر قابل انکار آن  بر روندها و نتایج  حاصل از آن برآمده ام .همچنین با تاسی از نقش پر رنگی که این عنصر در تاریخ پرقدمت جامعه ایرانی  داشته است به تاثیر آن در هدایت و پیش برد اسرارآمیز زندگی در لحظات حساس ˓حتی در بالاترین سطوح علمی پرداخته و به تشریح سناریویی از زندگی که مبتنی بر آمیختگی عقل و عشق است پرداخته ام تا علاوه بر نشان دادن قدرت بی پایان خلاقیت و دانش در ایجاد راه حلهای مطمئن برای  خروج از بحران˓ به اثر متقابل وجود عنصر عشق و نقشی که در تکامل انسان و کمک به رشد عقلی -احساسی نوع بشر دارد پرداخته باشم .در خاتمه داستان ˓ضمن به تصویر کشیدن تواناییهای بالای علمی که نمونه های پرشمارآن در جای جای وطن عزیزمان وجود داشته و میتواند نقش تعیین کننده ای در تعیین سرنوشت علمی و استراتژیک جامعه جهانی داشته باشد ˓با اعلام یک پایان تقریبا باز برای داستان˓ زمینه را برای ادامه ماجراهای بعدی مرتبط که به دنبال معرفی بیشتروعمیق تر دستاوردهای جدید علم نجوم و کیهان شناسی است فراهم کرده و مخاطب هوشمند و ماجراجو را با پیام ضمنی برای رویارویی با حوادث جذاب بعدی به انتظار می نشاند .امید است که این سعی پرامید برای نشر و اشاعه دانش جذاب و بینهایت هیجان انگیز کیهان شناسی و بطور خاص اخترفیزیک مثمر ثمر واقع شده و رضایت خاطر علاقمندان را فراهم نموده باشد .


 مهدی بصیرت نیا

بهار 1396


 


 



خلاصه داستان "نجات بزرگ "

 

داستان درباره دختر نابغه ایرانی به نام باران است که تحت نظر پدرو مادری دانشمند در زمینه اختر فیزیک  پرورش یافته است .او با ارائه مقالات شگفت انگیزی در زمینه اختر فیزیک توجه بزرگان این رشته در معتبر ترین دانشگاههای دنیا را به خود جلب کرده است و به دنبال اتفاقاتی که برای میدان مغناطیسی زمین روی میدهد ˓با توجه به توانایی های خارق العاده اش ˓به کمک گروهی از دانشمندان که در صدد حل این موضوع اند شتافته با ارائه طرح منحصر به فرد و به کمک نیرویی مرموز و اتفاقات پیش بینی نشده ای که خود موضوع اصلی داستان را تشکیل میدهد  زمین را از خطر نابودی نجات میدهد .در تمام طی این مدت پدر دانشمند او درگیر یک پروژه فوق سری در ناسا بوده و به شدت از دختر و همسرش بیخبر است و تنها به کمک یکی از بهترین شاگردانش به نام پرهام  که برای کمک و محافظت  از آنها فرستاده است ˓بطور کاملا محدودی با آنها در ارتباط است. طی اتفاقاتی که در ادامه بوجود میاید پرهام و باران به هم علاقمند میشوند و بعد از مدتی  به دلیل نیاز پدر به همسرش به عنوان یکی از معدود کسانی که توانایی کمک به پروژه فوق سری آنها در ناسا دارد˓ مادر مجبور به جدایی از باران میشود و درست به موازات این موضوع   باران مجبور میشود که برای کمک به مادربزرگش که دچار حمله مغزی شده به ایران بازگردد. در طی این ماجرا که با همراهی و کمک  پرهام  صورت میپذیرد آنها بیشتر به هم نزدیک شده و تصمیم نهایی خود را برای شروع یک زندگی مشترک اتخاذ میکنند اما در این میان به دلیل آغاز برخوردهای شهاب سنگی و سیارکی متعدد در سر تا سر دنیا و درخواست پدر مبنی بر حضور باران در تیم واکنش سریع ناسا او دوباره به امریکا باز میگردد و در تلاشی  وقفه ناپذیر و با توجه به مطالعات قبلی خود و با استفاده از ابتکاری که در تولید نیروی ضد گرانش انجام میدهد موفق به دفع خطر برای بار دوم میشود.

آنچه که در سرتاسر داستان میگذرد˓ در واقع  تلاش نویسنده برای رویارویی اذهان عمومی با مفاهیم و اصلاحات تقریبا جدید اختر فیزیک در قالب داستانی جذاب که علاوه بر داشتن جنبه تخیلی بر پایه مفاهیم و موازین علمی صورت میپذیرد بوده و در کنار همه اینها تاثیر ورود چاشنی عشق در تسهیل مسائل و بهره گیری از الهامات ذهنی در جهت دهی و کمک به خلق مفاهیم نو و سودمند در همه ابعاد زندگی ˓و مخصوصا موقعیتهای اضطراری است. ضمن اینکه این داستان با اشاره تلویحی به شخصیتها و نوابغ  ایرانی ارزشمندی  که در معتبرترین دانشگاهها و سازمانهای فضایی جهانی˓  پیشرو و هدایتگر جریانات جدید علمی در زمینه فیزیک و اختر فیزیک اند ˓درصدد معرفی توانایی بالا و پتانسیل پایان ناپذیر علمی و فرهنگی  مردان و ن وطن همیشه سرافراز ماست.

 

با تشکر

مهدی بصیرت نیا

 


این ویدیو قسمت اول ارائه تصویری یک داستان کوتاه علمی-تخیلی به نام " بازگشت به زمین " از مهدی بصیرت نیاست که در واقع برگرفته ای است از یک رمان بلند علمی-تخیلی به نام "Return to the Eart" از خود همین نویسنده که به زبان انگلیسی نوشته شده است . داستان مجموعه عجیب، پیچیده و بی همتایی از اتفاقات است که توسط بیانی بسیار جالب و مهارت انگیز که به وصف مفاهیم اخترفیزیک، اخترزیست شناسی، کوانتوم فیزیک و سایر فرضیه ای نوین علمی و مخصوصا تکنولوژی های مربوط به مسافرتهای بین ستاره ای می پردازد . در این داستان ، " پروفسور" که ظاهرا شخصیت اصلی ماجراست پس از متقاعد کردن جامعه جهانی به انجام یک سفر تحیرآور جهت بررسی اتفاق عجیبی که در اثر یک اخلال کوانتومی و بازتاب سیاره ای مشابه با زمین در مدار ماه صورت گرفته بود به سراغ رویارویی با اتفاقات کاملا منحصر به فردی می رود که نهایتا پرده از رازی بزرگ در سیاره ای به نام سیاره همزاد زمین بر می دارد که همین موضوع زمینه ساز بروز یک سری رخدادهای محیرالعقول می شود که در ادامه و قسمت دوم این داستان هیجان کم نظیری را به خواننده القا می کند . ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ لینک دسترسی به ویدیو های معرفی رمان های علمی-تخیلی، نوشته مهدی بصیرت نیا : 1-بازگشت به زمین : https://cutt.ly/efSqw0Z 2-دومینوی فضایی: https://cutt.ly/dfA62Vr 3-بازیافت خوشبختی: https://cutt.ly/QfA69F2 4-انتقال موازی : https://cutt.ly/ifA63b5 5-نجات بزرگ: https://cutt.ly/nfA68uf 6-کمربند تصادفی: https://cutt.ly/JfSqEPS 7-مدار نجات: https://cutt.ly/CfSqSxS 8-مرده نجات بخش: https://cutt.ly/vf5lreS ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ گروه علمی "فرافضا و تخیل علمی" شما را به دیدن برنامه های علمی خود در زمینه اخترفیزیک، ستاره شناسی، فیزیک کوانتوم ، فیزیک ، فلسفه علم ، تالیف داستانهای علمی-تخیلی و سایر زمینه های مرتبط دعوت می کند.شما عزیز علاقمند می توانید در صورت تمایل از طریق لینک های ارتباطی زیر محفل ما را پرنورتر و فضای علمی ما را پر بارتر نمایید. پیشاپیش از حضور گرم شما فرهیخته گرامی نهایت سپاس و کمال تشکر خود را اعلام می نماید. مهدی بصیرت نیا مدیر گروه علمی "فرافضا و تخیل علمی " " Mehdi Basiratnia, founder of the Scientific- Imagination & Ultra –Space (Farafaza) scientific channel کانال یوتویوب فرافضا و تخیل علمی: https://cutt.ly/GtBH7S7 https://t.me/farafaza کانال تلگرام "فرافضا و تخیل علمی کانال اینستاگرام " فرافضا و تخیل علمی" https://cutt.ly/dtBg25C کانال فیسبوک "فرافضا و تخیل علمی" https://cutt.ly/otCZ3Vl http://mehdibasiratnia.mihanblog.com/ معرفی داستانهای علمی تخیلی و اشعار "مهدی بصیرت نیا"


 داستان کوتاه علمی -تخیلی : "بازگشت به زمین "- قسمت دوم اثر : مهدی بصیرت نیا


این داستان جداب علمی-تخیلی، قسمت دوم از خلاصه یک رمان بلند علمی-تخیلی به نام "Return to the Earth"از " مهدی بصیرت نیا است . در این داستان جذاب، در قسمت دوم، می خوانیم که سفینه در حال سقوط پروفوسور " سم گادرد" پس از تصمیم انتحاری وی مبنی بر استفاده غیر پیش بینی شده از نیروی پیشرانش وارپ، از مهلکه جان سالم به در می برد، اما اسیر ناکجا آباد بافت فضا-زمان شده و در همین اثنا ،آنها پی می برند که تمدن فوق پیشرفته دیجیتالی که فکر می کردند از دستشان نجات یافته اند، با ردیابی آنها مشغول با زگرداند آنها به سیاره است تا با تبدیل آنها به انرژی و ذخیره کردنشان در انبارهای انرژی، آنها را به کام مرگ بکشد . اما پروفسور با ترفندی خارق العاده از دست آنها می گریزد و. و از بد حادثه در راه بازگشت دوباره اسیر طبیعت خشمگین می شوند و به هنگام عبور از میدان مغناطیسی بسیار شدید ناشی از سوپر نوایی هولناک، قسمت عمده ای از موجودیت دیجیتال خود را از دست می دهند، اما این پایان کار نیست و از اینجا به بعد است که " عشق" ، خود را نشان داده و همه چیز را تغییر می دهد

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالعات ترجمه متون تخصصی تخفیف اَثَر englishuniverse sisita موسسه ماد دانش پژوهان آموزشگاه زبان های خارجه اندیشه برتر منابع انسانی، آموزش، جذب و استخدام torkdressshop بویِ خوشِِِِ زندگی